فرهامفرهام، تا این لحظه: 13 سال و 17 روز سن داره

فرهام............مرد کوچک خانه ما...

عشق ماشين

بابا دي بي يواش يواش ....بويو مانيمه (ماشينه) نيا ، بويو وانتي عقب عقب نيا ، جودو جودو بويو مانيم ،آقشالي بويو .... مونور ، دوجقه ، پارك كن خلاصه اينكه تمام فكر و ذكر و بازي هاي پسرك شده مانيم، ديگه كارش از ماشينهاي اسباب بازي گذشته و با جارو برقي و بخار شور بيشتر حال مي كنه ، تمام مدتي كه مي ره خونه مامان جون و بابا رضا فقط مشغول هل دادن بخار شور بيچاره و پارك كردنه اونه و هيچي به اندازه گير كردن اونها به لبه فرشها اعصابشو بهم نمي ريزه ، حالا هي بگو بابا جان اينا ماشين نيست مگه به خرجش مي ره ، چند شب پيش برده بوديمش بيرون چشمتون روز بد نبينه ، رفته بود تو يك مغازه لوازم خونگي كه انواع و اقسام اين بخارشورها رو رنگ و وارنگ گذاشته بو...
24 اسفند 1391

خداحافظ مي مي ......

مدتها فكرش آزارم مي داد ، مثل خوره تمام وجودم رو مي خورد ، همش با خودم مي گفتم چطور ممكنه تو رو از چيزي كه اينطور با تمام وجودت بهش وابسته هستي جدا كنم ، مدام با بابا مهدي حرفش رو مي زديم و نقشه مي كشيديم اما هيچوقت همچين قدرتي رو در خودم احساس نمي كردم ، اين اواخر ديگه واقعا كلافه بودم تا وقتي خونه بودي و منو مي ديدي مي مي رو به هر چيزي ترجيح مي دادي و هيچي نمي خوردي ، هميشه سير بودي و از غذا خوردن فراري ، هر كاري رو كه لازم بود مي كردم و هر چيزي رو فكر كني واست درست مي كردم اما دريغ از يك نگاه .... تنها شانسي كه آورده بوديم اين بود كه صبحها مي بردمت خونه مامان و اونجا چون مي مي در كار نبود يكم غذا مي خودي اما از لحظه اي كه مي اومدي خونه رس...
10 اسفند 1391
1